تنهاترین تنهای شهر تنهایی

تنهایی خودم

 

مثل همیشه تنها تو اتاقم نشسته بودم....

 

دلم گرفته بود....

 

احساس کردم از بیرون یه صدای آشنا میاد...

 

رفتم کنار پنجره و بیرون دیدم.....

 

آره همون صدای آشنا.... داشت بارون میومد.....

 

آسمونم مث من دلش گرفته بود.... داشت میبارید....

 

دلم طاقت نداشت تو اتاق پشته پنجره بشینم.... زدم از خونه بیرون.....

 

زیر بارون قدم میزدم و گریه میکردم....

 

هیچ کس حتی قطره های اشک روی گونه هام رو نمیدید.....

 

چه قشنگه.... قدم زدن.....زیر بارون.... گریه کردن با آسمون.... چرا....؟

 

چرا دلم گرفته....؟

 

چرا دارم گریه میکنم...؟

 

چرا دارم زیر بارون خیس میشم....؟

 

پس چرا هیچ کس چتری برام باز نمیکنه....؟

 

چون تنهام....؟

یعنی جواب همه سوالام همینه...؟

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 6 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 22:8 ] [ ALI ] [ ]