به ساعت نگاه میکنم حدود سه نصف شب است.
چشم میبندم تا مبادا که چشمانت را از یاد برده باشم و طبق عادت کنار پنجره میروم.
سوسوی چند چراغ مهربان و سایه های کشت زار شبگردان خمیده و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ و بانگ آسمانی چند خروس....
از شوق به هوا میپرم چون کودکیم خوشحال که هنوز معمای سبز رودخانه از دور برایم حل نشده
از عش.ق به هوا میپرم و خوب میدانمکه......
سالهاست مرده ام!!!
نظرات شما عزیزان: